بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد

بريده اي از زندگينامه ام (4)

در ادامه قسمت(3)

حالا يك پرندة سبكبالي هستم كه پيام خون را به روي بالهاي سپيدم مي نويسم و از سرزمين شب درد و شكنجه به سوي قبلة آرمانهايم بال مي گشايم. غمگنانه و غريبانه پرواز مي كنم تا خود را به آشيانة سبز تعهداتم برسانم.

مرا به اتاقي راهنمايي مي كنند كه بايد لباس زندان را تعويض كنم و لباسهايي را كه اولين روز تحويل داده ام پس بگيرم و بپوشم.

پس از چند لحظه كه نميدانم چقدر طول مي كشد خود را از درب بزرگ زندان بيرون مي اندازم و وارد فضاي آزاد بيرون از زندان مي شوم! هواي بيرون و عالم بيرون عالم ديگري است!

مي روم ولي احساس مي كنم كه همة اشياء به چشمانم چسبيده اند. تاريكي سلول بر مردمك چشمانم اثر گذاشته است. مي روم و مردم را مي بينم كه براي شب عيد خود تدارك مي بينند. دقيقاً نمي دانم از كدام درب كميتة مركزي آزاد شده ام. جايي را مي بينم كه همه دارند خريد مي كنند. غير از اينكه عالم بيرون غير از عالم داخل سلول است و اصلاً دنياي بيرون از سلول با دنياي سلول تفاوت فاحشي دارد ولي براي من تعجب آور است كه من از كدام درب آزاد شده ام كه وارد محوطه اي شدم كه همه نوع مواد غذايي و ساير چيزها در آن و حتي البسه در آن فروخته مي شود. شايد آن سرزمين مخوف به جاهايي راه دارد كه ما هرگز نمي دانيم و آنها را نمي شناسيم. از ترس اينكه ساواك هنوز دنبالم هست حتي راه را برنمي گردم تا آن شناسايي كنم!

وارد خيابان ميشوم. مردم را مي بينم كه مي دوند، يكي زنبيل به دست، يكي با كيف اداره. آنهاييكه زندگيشان در همان زنبيل خلاصه شده است! آنهاييكه تمام حيات و احساسشان در همان كيف گنجانده شده است!

همة مردم اشباحي هستند كه هر يك دنيايي را در خويش پنهان دارند هيچكس را به خلوت ديگري راهي نيست. جهاني از انديشه ها، آرمانها و آرزوها در آنها خفته است.

همه مي دوند، همه نگران هستند. همه سردرگم! همه از هواي مسموم جهان تك بعدي حاكم، دنياي مملو از « ايسم »هاي گوناگون تنفس مي كنند. همه در هواي مسموم اين جهان بي تعهد نفس مي كشند. همه مي دوند اين هواي مسموم را تنفس مي كنند! هواي مسمومي كه در آن چشمهاي خائن مي چرند. فضاي مسمومي كه در آن بدنهاي شيطاني عريان هستند و بزكهاي تند بوي گند فحشا را مي پراكند! دستها خون آلود است؛ انديشه ها در زنجير... !

همه به سوي يك نقطه مي دوند، همه به يك نقطه نگاه مي كنند، همة حواسها متوجه يك نقطه است، همه دارند قمار مي كنند، همه دارند زندگي را مي بازند! همه به يك نقطه خيره هستند. همه دستهايشان را به دريوزگي تمدن گشوده اند! دستهاي تكّدي بوي حقارت مي دهد! همه خود را فراموش كرده اند. همه دستهايشان تا مرز سياه بردگي استعمار گشوده است. از بيگانه محبت طلب مي كنند. با دلهاي مرده و سياه عشق مبادله مي كنند! عزت و شرف مي فروشند. حقارت و ظلم مي خرند، دستهايشان براي دريوزگي حتي يك قطرة باران گشوده است! و روبهان بر دستهاي پينه بسته شان پوزخند مي زنند. همه در بركه هاي دور به دنبال آب حيات مي گردند. مرغكان عاشق دلشان را در منجلابهاي تمدن سياه رها كرده اند از پي دانه  و آب! در شبهاي ظلمت انديشة آنان هيچ ستاره اي سوسو نمي زند! در سنگلاخ توحش متمدن! حتي كوره راهي براي عبور نيست! داغها را به سينه حمل مي كنند! زخمها را به آب ديده مي شويند ولي هرگز ابوذروار فرياد نمي زنند كه اين كاخهاي ظالم و اين كوخهاي مظلوم هيچ سنخيتي با هم ندارند. در اين جنگلي كه بر پا هست، هيچ مشتي سبز نميشود، هيچ مشتي به سينة ظلم كوفته نمي شود و ما منتظر هستيم آسمان باراني دلها ببارد، چشمه هاي زلال انديشه ها جاري شود، مرغكان عشق در دستان تفاهم و صداقت آشيانه بسازد. و ما منتظر هستيم كه روزي اين جنگل به حركت در آيد، اين جنگل همه جا را سبز پوش كند!...

همه مي دوند، همه به يك نقطه مي دوند. بسياري سينه هايشان از كينه ورم كرده است! بغض خصومتشان دارد مي تركد! بسياري شكمهاشان پيه بي تفاوتي بسته است؛ به نظر مي رسد كه هر چه ميخورند گرسنه تر مي شوند؛ هر چه به چنگشان مي آيد مي قاپند و حريص تر مي شوند؛ شكم هايشان ورم آورده، مغزهايشان كوچك شده، مغزهايشان از ناتواني دارد ميميرد. انگار همة اين دنيا براي آنها آفريده شده است! انگار هميشه زنده هستند! انگار مرگ را باور ندارند. فكر ميكنند همه ميميرند فقط آنها زنده ميمانند. فكر مي كنند همه چيز نابود ميشود فقط آنها ماندني هستند. تلاش ميكنند به هر قيمتي كه شده به خواسته هايشان برسند، به قيمت خيانت، دزدي، جنايت فريب، نيرنگ و...

همه به يك نقطه مي دوند و در عين حال از يكديگر مي گريزند. چهرة واقعي شهر زير نقابي از بزك هاي تند پنهان است و سعي مي  كند عيب و نقصش را در زير آرايش هاي كاذب مخفي كند! فرو رفتگي ها، ديوارهاي كاهگلي فرو ريخته، جدول هاي متلاشي دو سوي خيابان همه در غباري از ابهام فرو رفته اند. دردها متورم هستند.

بعضي ها پشت بنزهاي آخرين سيستم كه اگر بنزهايشان را بگيري همة بادشان خالي مي شود. اين همه ازدحام، اينهمه دويدنها، اينهمه برو بياها در كوچه هاي پيچ در پيچ پوچ گرايي وينهليسم!

شهر در غباري از ابهام فرو رفته است! از گوشه گوشة آن بوي تعفن مي آيد. بوي برخي از روسپيان اعدام شده، بوي گند شراب فروشيها، بوي تعفن كاباره ها، بوي آدمهاي آلوده به لجن، در لجن، با لجن،... بوي بركه هاي پير، بوي مردابهاي خسته، بوي تند خفقان. آنقدر كه نميشود نفس كشيد؛ آنقدر كه نمي شود زنده بود. آدم به خودش هم شك دارد، در آن هوايي كه آدمها از خود بيگانه هستند. آدمها لاشه هاي بي اراده اي هستند كه اينسو و آنسو تلوتلو خوران بر شانة هم ميلغزند. همه بي اختيار هستند. همه به دنبال چيزي مي گردند. هر كس گمشده اي دارد. هر كس به دنبال گمشده اش مي گردد، امّا هيچكس به دنبال خودش نمي گردد. هيچكس فكر نمي كند خودش را گم كرده است. هيچكس به دنبال خويش گم شده اش نمي گردد! همه مي دوند تا كسي را پيدا كنند. تا چيزي را پيدا كنند. همه به دنبال گمشده اي مي گردند ولي نمي دانند كه آن گم شده خودشان هستند! همه به يكديگر دروغ مي گويند ولي نمي دانند كه به خودشان دروغ مي گويند. به يكديگر خيانت مي كنند و نمي دانند كه به خودشان خيانت مي كنند. همه با خودشان بيگانه هستند، خود را رها كرده اند! دلشان براي خودشان نمي سوزد! به دنبال « من » هستند. به دنبال « نفس » خود هستند. نفس سرگردانشان!

آنهايي كه به دنبال نفس خود مي دوند، مي خواهند همه جهان را به كام خود بريزند، مي خواهند همه چيز را قرباني خود كنند. آنها به دنبال « من » هستند، به دنبال عشق هاي دروغين، به دنبال عشق هاي كاذب، به دنبال فريب هستند، به دنبال نيرنگ،... فكر مي كنند عاشقند، عاشق « من » خويش هستند! فكر مي كنند ديگري را دوست دارند « من » خويش را دوست دارند! همه چيز را به پاي او مي ريزند، همه چيز را قرباني بتهاي « نفس » خويش مي كنند، قرباني بتهاي « من » خويش مي كنند! همه چيز را، زندگي را، آبرو را، شرف را، انسانيت را، همه و همه چيز را ! بوي گند عشق هاي كاذب كه هوسهاي زودگذر را يدك مي كشد و همه جا را مسموم و آلوده كرده است!

چگونه در كدورتها، بي قيد و بنديها، بي عدالتيها،... عشق زنده ميماند؟ من مرگ عشق را باور مي كنم وقتي كه دختران جوان از ماشينهاي شخصي پياده مي شوند! من مرگ عشق را باور مي كنم وقتي كه حقيقت ذبح مي شود و همة خوبيها قرباني مي شوند!

تاريكيهاي ممتد زندان چشمم را نابينا كرده است! نور آفتاب و روشنايي چشمم را مي آزارد! و از طرفي هم خيال مي كنم تمام آدمها، ماشينها، خيابانها و... به چشمانم چسبيده اند! گر چه چشمانم از نور آفتاب نيمه بسته است ولي سعي مي كنم همة نقشها را خوب به خاطر بسپارم. باور نمي كنم كه به خانه مان برميگردم. آري از همان روزي كه پايم به آنجا رسيد هرگز فكر بازگشت به خانه مان به ذهنم خطور نكرده است و صداي پدرم انگار پشت سرم طنين انداز است كه مي گويد: كاش برگردي دخترم!

به خانه نزديك مي شوم. با خودم مي گويم كه حالا هر كسي از افراد خانواده مان به چه كاري مشغولند، اگر مرا ببينند، اگر مرا ناگهان ببيند چه مي شود؟ از شادي چه خواهند كرد؟ اصلاً چه تغييراتي در خانه مان بوجود آمده؟! و شنيده بودم پدرم براي آزادي من و برادرم خانه و مغازمان را مي فروشد! و حالا آيا پدرم خانه را فروخته؟ آيا مغازه را فروخته؟ آيا براي آزادي ما از زندان اقدام كرده؟ اگر خانه را بفروشد چه مي شود؟ چقدر بد مي شود...!

 در همين افكار در هم و برهم هستم و سوار بر بال نسيم از كوچه هاي شهر مي گذرم كه ناگهان خود را پشت درب حياط خانه مان احساس مي كنم! دلم از شوق لبريز ميشود! بعد، لحظه اي خودم را پيدا مي كنم و نفس عميقي مي كشم. قلبم را كه مي خواهد از جا كنده شود آرام ميكنم! من همراه برادرم به خانه باز ميگرديم فرياد شادي از پنجره هاي خانه مان به كوچه و خيابان ميريزد! و فرياد شادي خانه و كوچه را پر مي كند! و پدر و مادرم و همة اهل خانه گريه مي كنند! من هم گريه مي كنم! ما دو بازگشتيم! ما هنوز زنده ايم!

                                                    اقدس اكبرنژاد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوع مطلب : <-CategoryName->
درباره وبلاگ
اقدس اکبرنژاد

با سلام به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
rss feed

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 321
بازدید کل : 259343
تعداد مطالب : 173
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1